|
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:40 :: نويسنده : حنانه
مراسم چهلم که تموم شد ![]()
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:16 :: نويسنده : حنانه
خسته شدم ازبس
به آدمهایی که میخوان جاتوتوی قلبم بگیرن گفتم: ببخشیدجای عشقمه الآن برمی گرده........ ![]()
جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:17 :: نويسنده : حنانه
زیباترین واژه بر لبان آدمی واژه “مادر” است زیباترین خطاب “مادر جان” است “مادر” واژه ایست سرشار از امید و عشق واژه ای شیرین و مهربان که از ژرفای جان بر می آید روزت مبارک مادر . . . ![]()
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:59 :: نويسنده : حنانه
کاش میشد هر شب از خودمون ۱ سی سی خون بگیریم
بریزیم تو یه نعلبکی بذاریم کنار تخت! که این پشه ها بشینن عین بچۀ آدم بخورن دست از سر ما بردارن !! ![]()
یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:45 :: نويسنده : حنانه
رفته بودم فروشگاه ![]()
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:21 :: نويسنده : حنانه
پسری دوازده ساله که لاک پشت مرد ه ای را که ماشین از رویش رفته بود را با نخ می کشید وارد یکی از خانه های "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت:
- من می خواهم با یکی از خانم ها (+18) داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم گرداننده آنجا که همه "مامان" به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرفها نداشت اندکی فکر کرد و گفت: ... - باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن پسر پرسید: هیچکدامشان ...بیماری مسری که ندارند؟ ... "مامان" گفت: نه ندارند پسر که خیلی زبل بود گفت: - تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا میخوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را میخواهم اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که "مامان" راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد . ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به "مامان" داد و می خواست بیرون برود که "مامان" پرسید: - چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟ پسرک با بی میلی جواب داد: - امروز عصر پدر و مادرم میروند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش کلفت میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم.. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش کلفت را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه. و بیماری به پدرم سرایت خواهد کرد وقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردایش که پستچی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی همدیگر خواهند شد هدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشتا ... ![]()
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:16 :: نويسنده : حنانه
آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم، همه مردم گام های مرا با شادمانی پذیرفتند... نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این سرزمین وارد آید. برده داری را برانداختم، به بدبختی آنان پایان بخشیدم..."
کوروش بزرگ ![]()
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:3 :: نويسنده : حنانه
من ...
بغلم را ... به هیچکس نمیدهم . مال تو باشد فقط .... ![]()
دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:3 :: نويسنده : حنانه
همه ی یهــــویی ها خوبن...
یهویی بغل کردن ، یهویی بوسیدن ، یهویی دیدن ، یهویی سوپرایز شدن ، یهویی بیرون رفتن ، یهویی دوست شدن ، یهویی عاشق شدن.. اما امان از یهـویی رفتن ها ...! ![]()
دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:3 :: نويسنده : حنانه
من یاد گرفته ام " دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "
ولی نمی دانم چرا ... خیلی ها ... و حتی خیلی های دیگر ... می گویند : " این روز ها ... دوست داشتن دلیل می خواهد ... " و پشت یک سلام و لبخندی ساده ... دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده دنبال گودالی از تعفن می گردند... اما من " سلام " می گویم ... و " لبخند " می زنم ... و قسم می خورم ... و می دانم ... " عشق " همین است ... به همین سادگی ... ![]() ![]() |